معنی چرا گاه ایلات

حل جدول

لغت نامه دهخدا

ایلات

ایلات. (ع مص) کم کردن حق. (منتهی الارب).

ایلات. (اِ) ج ِ ایل. عنوان مجموع عشایر و قبایل مختلف و مجزا که بطور مستقل و یا لااقل اسماً تابع حکومت مرکزی میباشند و در نقاط مختلف مملکت تحت ریاست مطلق ایلخانی ها و ایل بیگی های خویش زندگی میکنند و غالباً به تربیت احشام وچادرنشینی و گاه به زراعت معیشت کرده اند و میکنند. تعداد ایلات و عشایر ایران زیاد است و آداب و رسوم و طرز معیشت آنها نیز با یکدیگر اختلاف بسیار دارد ولیکن بطور کلی کوچ مرتب سالیانه بین ییلاق و قشلاق و دوری و برکناری از لوازم تربیت مدنی و زندگی در سیاه چادرها (قره چادر) و تربیت مواشی از اوصاف مشترک آنهاست.مطالعه در احوال این عشایر که عامل عمده ای در حیات اقتصادی و اداری ایران است، اهمیت تمام در مردم شناسی دارد. (از دایرهالمعارف فارسی). رجوع به ایل شود.


چرا

چرا. [چ ِ] (ادات استفهام) بمعنی از برای چه. (برهان) (انجمن آرا). بمعنی برای چه، زیرا که این لفظ مرکبست از کلمه ٔ «چه » که برای استفهام است و از لفظ «را» که بمعنی «برای » باشد. (آنندراج) (غیاث). کلمه ٔ تعلیل. از برای چه و برای چه و بچه جهت. (ناظم الاطباء). از چه رو. بچه سبب. بچه علت. بهر چه. بچه دلیل. لِم َ. لِماذا:
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.
شهید.
از او بی اندهی مگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی ؟
رودکی.
چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک
نماند فزون تر ز سالی پرستو.
رودکی.
چرا زیرکانند بس تنگ روزی
چرا ابلهانراست بس بی نیازی
چرا عمر طاوس و دراج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی.
معصبی.
یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبانرا.
منجیک.
چرات ریش دراز آمدست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.
منجیک.
در شگفتم از آن دو کژدم تیز
که چرا لاله اش بجفت گرفت
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت.
خسروی.
بپرسیدو گفتش چه مردی بگوی
چرا کرده ای سوی این مرز روی.
فردوسی.
چرا جنگجوی آمدی با سپاه
چرا کشت خواهی مرا بی گناه.
فردوسی.
ز خوی بد چرخ گشتم شگفت
که مهر از چنان مه چرا برگرفت.
فردوسی.
همه موبدان سرفکنده نگون
چرا کس نیارست گفتن، نه چون.
فردوسی.
با اینهمه جفا که دلم را نموده ای
دل بر تو شیفته است ندانم چنین چراست.
فرخی.
چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام ؟
عنصری.
ای لعبت حصاری شغلی اگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری ؟
منوچهری.
من بزیرلگدت همچو هبا کردم
بی گنه بودی این جرم چرا کردم.
منوچهری.
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود.
لبیبی.
اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من چون شب چرا شد؟
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دانا ز تو چون چرا و چون پرسد
با لات سخن نگوید ای برنا.
ناصرخسرو.
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست ؟
انوری.
تو نیز آخر هم از دست بلندی
چرا بتخانه ای را در نبندی ؟
نظامی.
چرا بصد غم و حسرت سپهر دائره شکل
مرا چو نقطه ٔ پرگار در میان گیرد؟
حافظ.
|| زیرا. بعلت آنکه. بدانجهت:
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گوی
سخن بخاک میفکن چرا که من مستم.
حافظ.
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست.
حافظ.
|| بلی. نعم. آری. جواب مثبت در سؤال نفی. آری در پاسخ سؤال نفی. مثال: شما همراه ما نمی آئید؟ چرا؛یعنی میآیم. تو فرزند فلانی نیستی ؟ چرا؛ یعنی هستم.
- چون و چرا، بحث و مناظره کردن. تعلیل آوردن. استدلال در باره ٔ کیفیت و ماهیت چیزی. مخصوصاً در باره ٔ خلقت عالم. و رجوع به چون شود:
برزم دلیران توانا بود
به چون و چرا نیز دانا بود.
فردوسی.
اگرکشته گر مرده هم بگذریم
سزد گر به چون و چرا ننگریم.
فردوسی.
نیابی به چون و چرا نیز راه
نه کهتر بدین دست یابد نه شاه.
فردوسی.
چون و چرامجوی و زبون چرا مباش
زیرا که خود ستور زبون چرا شده است.
ناصرخسرو.
- چرا وچون، چون و چرا:
برفتند با او بخیمه درون
سخن بیشتر بر چرا رفت و چون.
فردوسی.
بررس زچرا و چون چرائی
شادان بچرا چو گاو لاغر.
ناصرخسرو.

چرا. [چ َ] (اِمص) بمعنی چریدن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث). رعی و رعیه. (ناظم الاطباء). چریدن حیوان که خوردن علف زمین است. (فرهنگ نظام). چرا کردن. عمل چریدن:
چو برگرددت روز یار توام
بگاه چرا مرغزار توام.
فردوسی.
چرا ناید آهوی سیمین من
که بر چشم کردمش جای چرا؟
غضایری.
هر زردگلی بکف چراغی دارد
هر آهوکی چرا به راغی دارد.
منوچهری.
چون و چرا مجوی و زبون چرا مباش
زیرا که خود ستورزبون چرا شده است.
ناصرخسرو.
بررس ز چراو چون چرائی
شادان بچرا چو گاو لاغر.
ناصرخسرو.
تو غرق چشمه ٔ سیماب و قیر پنداری
که گرد چشمه ٔ حیوان و کوثری به چرا.
خاقانی.
نفس خرگوشت بصحرا در چَرا
تو بقعر این چَه ِ چون و چِرا.
مولوی.
|| (اِ) چراگاه. (آنندراج) (غیاث). جای چریدن. مرتع:
لگام از سر رخش برداشت خوار
چرا دید بگذاشت در مرغزار.
فردوسی.
باندوه چرااند و شب و روز رمانند
از صحبت من زآنکه ستوران چرااند.
ناصرخسرو.
ابلهی دید اشتری به چرا
گفت نقشت همه کژ است چرا؟
سنائی.
|| علف و گیاهی که ستور آن را چرند. (ناظم الاطباء). آنچه چارپایان در چراگاه خورند. خوراک حیوانات. آنچه آنرا چرند:
گیا گر خورد جانور باک نیست
چرا جانور جانور را چراست ؟
ناصرخسرو.
تن چرای گور خواهد شد به تن تا کی چری
جانت عریانست و تو بر گرد تن کرباس تن.
ناصرخسرو.
داناش گفت معدن چون و چِراست این
نادانش گفت نیست که این معدن چَراست.
ناصرخسرو.
برون ران ازین شهر و ده رخش همت
که آنجاش آب و چرائی نیابی.
خاقانی.
قوت عقل کاملان حکمت بود
جسم حیوانی نجوید جز چرا.
مولوی.

چرا. [چ َرْ را] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «اسم محالی است بسیار معتبر از محالات سلطان آباد عراق و وصل است بخاک ملایر دارای قری و آبادیها و املاک معتبر و حاصل و زراعت وافر و از هر قبیل ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 215).


گاه گاه

گاه گاه. (ق مرکب) ندرهً. بندرت. بر سبیل ندرت. گاهی دون گاهی.وقتی دون وقتی. مکرر ولی کم و بزمانهای دور از یکدیگر، احیاناً، لحظه به لحظه، زمان به زمان:
به دربند ارگ آمدی گاه گاه
همی کردی از دور بر وی نگاه.
فردوسی.
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه
که یک شب کم آید همی گاه گاه.
فردوسی.
نکردم همی یاد گفتار شاه
چنین گفت با من همی گاه گاه.
فردوسی.
بکس روی منمای جز گاه گاه
بهر هفته ای برنشین با سپاه.
(گرشاسب نامه).
و سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط بدور معده گرد آید. (نوروزنامه). چشم را نگاه دارند از خواندن خطهاءِ باریک الا گاه گاه بر سبیل ریاضت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و گاه گاه در آن مینگریست. (کلیله و دمنه).
چو گردد جهان گاه گاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد.
نظامی.
عمرها باید بنادر گاه گاه
تا که بینا از قضا افتد به چاه.
مولوی.
به دیدار شیخ آمدی گاه گاه
خدادوست در وی نکردی نگاه.
سعدی (بوستان).
و اهل قرابت را گاه گاه بنوازد. (مجالس سعدی).
ای ماه سروقامت، شکرانه ٔ سلامت
از حال زیردستان میپرس گاه گاهی.
سعدی (بدایع).
من آن نگین سلیمان بهیچ نستانم
که گاه گاه در او دست اهرمن باشد.
حافظ.
گاه گاه این معتقد به صحبت شریف ایشان می رسید. (انیس الطالبین ص 24 نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). و گاه گاه به قصابی مشغول می بودم. (انیس الطالبین ص 126 نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). رجوع به گاه شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

ایلات

ترکی تیره ها دوده ها (اسم) جمع: ایل طوایف قبایل.


چرا

چریدن، چرا کردن از برای چه، بچه دلیل بهرچه، بچه علت، بچه سبب

فرهنگ عمید

چرا

علف خوردن حیوانات علف‌خوار در چراگاه، چریدن: نَفْس خرگوشت به صحرا در چَرا / تو به قعر این چهِ چون و چِرا (مولوی: ۹۰)،
* چرا دادن: (مصدر متعدی) [قدیمی] به چرا بردن،
* چرا داشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * چرا کردن
* چرا کردن: (مصدر لازم)

کلمۀ تعلیل و پرسش، برای چه، به چه جهت؟: چرا این کار را کردی؟،
(شبه جمله، قید) بلی، آری (در جواب پرسش منفی): ـ تو با ما نمی‌آیی؟ ـ چرا،

فرهنگ معین

چرا

(چَ) (اِمص.) چریدن.

(چِ) از ادات استفهام به معنی برای چه ¿

معادل ابجد

چرا گاه ایلات

672

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری